3 پایگاه اطلاع رسانی مباشر 4 |
ریشههای فکری پیدایش امپریالیسم
برخی از اندیشمندان ریشهی شکلگیری پدیدهی استعمار را در روابط بینالملل، عامل سیاسی- روانی میدانند و معتقدند رقابتهای سیاسی و نظامی قدرتهای بزرگ اروپایی و تلاش برای دستیابی به قدرت و حیثیت بیشتر (در مقایسه با رقبا) عامل اصلی گسترش استعمارگری است. این ایده را میتوان در مباحث نظریهپردازان آلمانی و اندیشمندانی چون هاینریش فرید یونگ پیدا کرد.[1]
برخی دیگر، وجه گرایش کشورها به سمت سیاستهای امپریالیستی را دستیابی به قدرت بیشتر در راستای تأمین امنیت میدانند.[2] اینان معتقدند هرج و مرج طبیعت ساختار حاکم بر روابط جوامع موجب میشود تا اینکه هر یک از جوامع، امنیت خود را از سوی جوامع دیگر در معرض تهدید دیده، از این رو برای رفع تهدید به افزایش قدرت نظامی و گسترش حوزهی نفوذ ارضی خود دست بزنند. این اقدام، واکنش متقابل جوامع دیگر را در اقدام به رقابت نظامی برای حفظ و افزایش موقعیت خود در بر خواهد داشت. در تداوم این کنش، روابط سلطهجویانهی امپریالیستی بر روابط جوامع حاکم خواهد شد؛ در نتیجه جمعبندی کشورها و جوامع مختلف سیاسی این میشود که تنها تشکیل امپراطوری متضمن امنیت دایمی آنان خواهد بود.
عدهای از نظریهپردازان روابط بینالملل معتقدند که آنچه موجب پیدایش و گسترش استعمار و امپریالیسم شده است، تمایل دولتها و ملتهای کشورهای قدرتمند به گسترش سرزمینشان و ایجاد امپراطوریهای بزرگ به منظور حفظ و تقویت روحیهی ملیشان است.[3] تأکید بر این ایده را میتوان در آثار نظریهپردازانی چون جوزف چمبرلن انگلیسی و آرتورسالتز یافت کرد.
برخی دیگر از نظریهپردازان، استعمار و امپریالیسم را پدیدهای نژادی تلقی میکنند و عنوان میکنند سفیدپوستان ذاتاً خود را از دیگر نژادها برتر میدانستند و بدین جهت برای خود این رسالت را قائل بودند که به منظور اصلاح و متمدن کردن دیگر نژادها، بر آنها حکومت کنند و آنها را به تمدن و انسانیت نزدیک و نزدیکتر کنند.[4] اینگونه مباحث را میتوان در آثار اندیشمندانی نظیر کید، کارل پیرسون و فردریش نومن یافت کرد.البته امروزه نظریههای نژادی امپریالیسم مردود شدهاند. اینگونه نظریهها را فقط میتوان به عنوان انگارههایی به شمار آورد که در گذشته وجود داشتهاند و اگر باقیماندههای چنین طرز فکری هنوز نقشی در سیاست روز داشته باشند، کسی جرأت ابراز آن را ندارد.
تبیین زیستشناسانه بر خلاف تبیین اقتصادی که معتقد است پیدایی امپریالیسم نتیجهی نظام سرمایهداری است، بر این امر تأکید دارد که امپریالیسم ناشی از خصلتهای موروثی و ژنتیک انسانها میباشد که بهصورت تهاجم علیه همنوع تجلی مییابد و چون پدیدهای غیرعقلایی است و تحت تأثیر عادات و غرایز انسان است، با سرمایهداری که امری عقلایی است ارتباطی ندارد.
جوزف شومپیتر در این رابطه میگوید: «نظام سرمایهداری محض نمیتواند زمینهی مساعدی برای انگیزههای ناگهانی امپریالیسم فراهم کند. سرمایهداری طبیعتاً ضد امپریالیسم است و بنابراین نمیتوانیم تمایلات امپریالیستی را که در جهان وجود دارد در ذات سرمایهداری بدانیم، بلکه باید این گرایشها را عواملی بیگانه به شمار آوریم که از خارج وارد جهان سرمایهداری شدهاند و توسط عوامل غیرسرمایهداری حمایت میشوند.»[5]
بر اساس این تبیین از امپریالیسم، اگر انسان مایل به بقای خود باشد، باید برای دستیابی به منابع کمیاب، رقبای خود را تسلیم یا نابود کند لذا ناچار است که از خصلت پرخاشجویی (تحمیل خشونت قهرآمیز بر دیگران) علیه ضعیفترها استفاده کند و از آنجا که مکانیسم پرخاشجویی ذاتی انسان هنگام برخورد با محرک خارجی یعنی «منابع کمیاب در اختیار دیگر کشورها» فعال میشود، در آن صورت کشورها برای دستیابی به منابع کمیاب علیه کشورهای دارندهی آن منابع به جنگ امپریالیستی دست میزنند.
ماکس وبر آلمانی تبیینی جامعهشناسانه از شکلگیری این پدیده ارائه داده است. وبر معتقد است چون گسترش قلمروی ملی به افزایش و تقویت منزلت اجتماعی نخبگان سیاسی و همچنین استحکام موقعیت سیاسی آنان کمک فراوان میکند، لذا نخبگان سیاسی تمایل پیدا میکنند که به سیاستهای استعماری گرایش پیدا کنند. «هر سیاست موفقیتآمیز امپریالیستی برای توطئهای در خارج، حداقل در اولین برخورد حیثیت داخلی گروههای ممتاز و احزابی را تقویت میکند که پیروزی تحت رهبری آنها به دست آمده است.»[6] در این هنگام گروهها و شرکتهای اقتصادی در جامعه که منافعشان در اینگونه سیاستها نیز تأمین میشوند، به عنوان حامیان این سیاستمداران ایفای نقش میکنند. شرکتهای تولیدکنندهی اسلحه و تسلیحات نظامی نمونهای بارز از این قبیل حامیان میباشد.
تجربهی تاریخی اروپا از پیدایش سه نظام ایدئولوژیک کلیسایی، فاشیستی و مارکسیستی که به نوبهی خود هر کدام مؤسس رژیمهای سیاسی توتالیتاری در داخل و مجری سیاست امپریالیستی در صحنهی جهانی بودند، بستر شکلگیری این نظریه را فراهم کرد. بر اساس این نظریه، در ذات هر ایدئولوژی، نوعی نارضایتی از وضعیت موجود نهفته است و هرگاه ایدئولوژی غالب شود به ویژه پس از انقلابها (و از آنجا که انقلابها مرز نمیشناسند) و بتواند با ابزارهای شعاری، تودهها را بسیج کند، در آن صورت اهرم لازم برای تحقق بخشیدن به خواسته های خود را یافته است و کاربرد خشونت در داخل که از ملزومات نظامهای ایدئولوژیک است در نقطهی مرزی متوقف نمیشود بلکه از مرزها گذشته و موازنهی قدرت را برای ایجاد یک مدینهی فاضله گسترده بر هم میزند. از این رو ایدئولوژی مبنای سیاستهای امپریالیستی قرار میگیرد.
مورگنتا، کرین برکیتون و جاناتان آلدرمن به عنوان متفکرین این نظریه معتقدند که روابط بین جوامع اعتقادی یا ایدئولوژیک ضرورتاً خصمانه است که با نابودی یا تابع شدن دیگر جوامع محو شدنی است. به نظر مورگنتا یک سیاست امپریالیستی همیشه نیاز به ایدئولوژی دارد؛ زیرا بر عکس سیاست حفظ وضع موجود، سیاست امپریالیستی باید توجهی برای اقدام به تغییر وضعیت موجودی که خواهان سرنگونی اش است داشته باشد. زیرا با تعریفی که ایدئولوژی از انسان میدهد، وضعیت موجود را برای رستگاری او مناسب نمیبیند؛ از این رو ایدئولوژی پیروان خود را به تغییر گستردهی این وضع دعوت میکند و اعتقاد کامل به اعتبار یک ایدئولوژی هر چند متناقض، شخص را به انجام هر اقدامی که برای تعیین موفقیت لازم باشد وا میدارد و یا چون ایدئولوژی بیشتر حرکتساز است، پیروان را چنان تقبیح میکند که آنان حتی حاضرند زمینه را برای تأسیس مدینهی فاضله در زمان حیات اعقاب خود فراهم کنند.
از مهمترین نظریهها در باب پیدایش امپریالیسم، تئوری اقتصادی امپریالیسم است. این نظریات با رویکرد اقتصادی به تبیین امپریالیسم میپردازند و توسط هابسون و شومپیتر مطرح شد. شومپیتر معتقد بود امپریالیسم پدیدهای گذرا است که مرحلهی انتقالی از سرمایهداری است و با رشد نهایی سرمایهداری از بین میرود. نقطهی قوت این نظریه این است که تضاد میان سرمایهداری متکی بر تجارت آزاد و امپریالیسم که متکی بر انحصار و استثمار است را نشان داده است اما پیشبینی او در مغلوب شدن امپریالیسم توسط سرمایهداری درست از آب در نیامد. مارکسیستها و نظریهپردازان لیبرال اقتصاد سرمایهداری اغلب عقیده داشتند امکانات رشد نظام نوین سرمایهداری محدود است و بنابراین، مهم و حتی ضروری است که این نظام به سرزمینهای دستنخورده یا آنگونه که امروز نامگذاری کردهاند، مناطق رشد نیافتهی جهان، دستاندازی کنند تا بازار و فرصت سرمایهگذاری نو بیابند. روزا لوکزامبورگ و هیل فردینگ از نظریهپردازان این گروه هستند که تبیین خود را با رویکردی اقتصادی اما در مقابل شومپیتر ارائه کردند. اینان امپریالیسم را لازم و ملزوم سرمایهداری و نه امر جانبی آن میدانند و معتقد بودند هرگونه گسترش امپریالیستی، سرمایهداری را گستردهتر میکند.[7] لوکزامبورگ با انتشار کتاب «انباشت سرمایه»، امپریالیسم را در قالب پدیدهای میدید که به سرمایهداری فرصتی برای ماندگاری میدهد هر چند که این ماندگاری طولانی نخواهد بود و مسئلهی مصرف غیرکافی را نیروی محرکهی واقعی امپریالیسم میدانست.لنین هم از این دسته نظریهپردازان است که امپریالیسم را با رویکرد اقتصاد جهانی سرمایهداری تبیین میکند و امپریالیسم را عذاب احتضار سرمایهداری و مرحلهی نهایی آن میداند. او بهعکسِ شومپیتر اعتقاد داشت سرمایهداری با این پدیده خود را از بین میبرد.[8]
هربت لوتی این نظریه را در مقابل نظریهپردازان اقتصادی ارائه داد و ریشهی امپریالیسم را مرحلهی ضروری گسترش تمدن پیشرفتهی غربی در جهان به علت نیاز کشورهای عقبمانده به آبادانی دانست و نیز هرگونه چپاول و ویرانگری فرهنگی توسط استعمارگران را نفی کرد.[9]
جان گالتونگ در سال 1971 اشاره به نوعی تقلیلگرایی در نظریهی امپریالیسم لنین دارد و معتقد است که لنین امپریالیسم را به ابعاد اقتصادی آن تقلیل داد. او خود در برابر این تقلیلگرایی نظریهی ساختی امپریالیسم را مطرح میکند و امپریالیسم را به عنوان یک ارتباط ساختی بین مجموعههای مختلف میبیند.گالتونگ بر مبنای نوع رابطهی بین امپریالیسم و کشور توسعهنیافته و به تعبیری بین مرکز و پیرامون پنج نوع امپریالیسم را از یکدیگر تفکیک میکند[10]:
1- اقتصادی، که ابزارهای تولید در کشورهای مرکز توسعه مییابند بدون اینکه این ابزارها در پیرامون توسعه یابند.
2- سیاسی، وجود یک موقعیت تثبیتشده در مرکز و به تبع آن و به طور نسبی در پیرامون.
3- نظامی، تولید ابزارهای مخرب نظامی در مرکز و عدم تولید آن در پیرامون.
4- ارتباطات، که به طور گسترده در مرکز توسعه یافته است ولی در پیرامون توسعه نیافته است.
5- فرهنگی، آموزش اعتماد به نفس و خوداتکایی در قالب برنامههای آموزشی در مرکز و آموزش احساس وابستگی و عدم اعتماد به نفس در پیرامون.
ولفگانگ مومسن نیز با تقلیل امپریالیسم به ابعاد اقتصادی مخالف بود و معتقد بود در بسیاری موارد اشغال و تصاحب سرزمینها از دوران استعمار تا مرحلهی صدور سرمایه، این نظامیان، مبلغان، مأموران امنیتی و بالأخره مبلغان مذهبی بودند که همه به عنوان نمایندهی دولتها به آن سرزمینها میرفتند و پس از تثبیت قدرت استعماری، پای نمایندگان بانکها و بنگاههای اقتصادی به آنجا باز میشد.
نظریه های امپریالیسم:
تئوری های امپریالیسم در دو زیر مجموعه کلان «کلاسیک» و «نو یا جدید» قرار می گیرد.[11] در امپریالیسم کلاسیک ساختار امپریالیستی بود که از آن به عنوان امپراطوری نام می بریم مثل امپرطوری های ایران، عثمانی، روم، مصر، چین یا با تسامح از حکومت خلافت عباسیان می توان نام برد که با اصل تغلب و چیرگی و سلطه حکومت می کردند. در این مجموعه کشورهای غیر امپراطوری نیز، چون توان امپراطور شدن نداشتند، دست به تشکیل امپراطوری نمی زدند و گرنه امپراطوری به عنوان یک آرمان ذهنی و نهادی مفید از اهداف بلند و دست نیافتنی(گاه دست یافتنی) همه شهریاران یا حاکمان بود و امپراطور با تشکیل امپراطوری، خود را تجلی خدا و حقیقت می یافت و معرفی می کرد .
[1] . ازکیا، مصطفی و غفاری، غلامرضا؛ پیشین، ص48.
[2] . روزول، رابرتپالمر؛ تاریخ جهان نو، ترجمه ابوالقاسم طاهری، ج2، چ3، تهران، موسسه انتشارات امیرکبیر، 1357، ص 70.
[3] . ساعی، احمد؛ مسایل سیاسی- اقتصادی جهان سوم، تهران، سمت، 1385، چاپ هشتم.
[4] . همان منبع.
[5] . ج.مومسن، ولفگانگ و دیگران؛ پیشین،ص17.
[6] . همان، ص 14.
[7] . همان، ص 18-33.
[8] . ازکیا، مصطفی و غفاری، غلامرضا؛ جامعهشناسی توسعه، تهران، کیهان، 1386، چاپ ششم، ص240-242.
[9] . ج.مومسن، ولفگانگ و دیگران؛ نظریههای امپریالیسم، احمد ساعی، تهران، قومس، 1389، چاپ هفتم، ص64-65.
[10] . ازکیا، مصطفی و غفاری، غلامرضا؛ پیشین، ص245-244.
[11] . cohen benjamin the Question of imperialism,Newyork Basic books,1973
¤ نویسنده: موسی مباشری